******* آیا می دانید: شما می توانید در مدت زمانی محدود ، بایادگیری کمتر از 2 درصد از کلمات قرآن ، معنای 82 درصد از کلمات به کار رفته در قرآن را فرا بگیرید؟قرآن کریم در مجموع از 87419کلمه تشکیل یافته است.از میان این کلمات،1257کلمه،بیش از 7 باز تکرار شده اند که تحت عنوان((کلمات پرکاربرد))نام گذاری می شوند.از این تعداد، 120 کلمه ،کلماتی هستند که ما فارسی زبان ها معنای آن را می دانیم(کلماتی نظیر الله ،شیطان،جهنم و...)و 1137کلمه دیگر با انکه کمتر از دو درصد از حجم قرآن را تشکیل می دهند ولی با توجه به تکرار زیاد ، بیش از 82 درصد قرآن (71575کلمه)از این کلمات تشکیل یافته است.لذا شما با یادگیری این کلمات ،به راحتی اکثر کلمات به کار رفته در قرآن کریم را معنا نموده و با این کتاب آسمانی انس می گیرید. در این وبلاگ این کلمات را آموزش خواهیم داد. *********** ان شاء الله بتوانم با این موضوعات به دین مبین اسلام خدمت کرده باشم. اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
معصوم یازدهم
حضرت امام جواد (ع)
نام مبارک : محمد
لقب معروف : جواد
کنیه : اباجعفر
نام پدر : رضا
نام مادر : خیزران یا ریحانه
محل ولادت : مدینه
تاریخ ولادت : دهم رجب سال 195هجری
محل شهادت : بغداد
تاریخ شهادت :اخر ذی القعده سال220هجری
علت شهادت : مسمومیت به زهر
محل دفن : کاظمین
نام قاتل : ام الفضل دختر مامون
بقیه در ادامه مطلب....
معصوم یازدهم
حضرت امام جواد (ع)
نام مبارک : محمد
لقب معروف : جواد
کنیه : اباجعفر
نام پدر : رضا
نام مادر : خیزران یا ریحانه
محل ولادت : مدینه
تاریخ ولادت : دهم رجب سال 195هجری
محل شهادت : بغداد
تاریخ شهادت :اخر ذی القعده سال220هجری
علت شهادت : مسمومیت به زهر
محل دفن : کاظمین
نام قاتل : ام الفضل دختر مامون
مدت عمر :25سال و سه ماه
مدت امامت :17 سال
تعدادی از القاب آن حضرت :
تقی ،جواد، مرتضی، قانع ، عالم ، مختار
کنیه های ان حضرت :
ابا جعفر ، ابو الفضل
همسران ان حضرت :
حضرت سمانه خاتون (ع) و ام الفضل دختر مامون
فرزندان ان حضرت :
امام علی النقی (ع) ، ابو احمدموسی مرقع ، ابو احمد حسنین ، ابو موسی عمران ،فاطمه ، خدیجه ، ام کلثوم ، حکیمه،.امام از ام الفضل فرزندی نداشته است.
همچنين گفته شده كه زينب، ام محمد، ميمونه و امامه نيز از فرزندان آن حضرت بودهاند.
تعدادی از اصحاب آن حضرت :
1. ابو جعفر، احمد بن محمد بن ابى نصر، معروف به بزنطى كوفى.
2. ابومحمد، فضل بن شاذان بن خليل ازدى نيشابورى.
3. ابو تمّام، حبيب بن اوس طايى.
4. ابوالحسن، على بن مهزيار اهوازى.
5. ابو احمد، محمد بن ابى عمير.
6. محمد بن سنان زاهرى.
7. على بن عاصم كوفى.
8. على بن جعفر الصادق (ع).
9. اسماعيل بن موسى كاظم (ع).
10. ابراهيم بن محمد همدانى.
اصحاب و ياران امام جواد(ع) بيش از تعدادى است كه در اين جا به آنان اشاره شد. در برخى منابع اسلامى نام بيش از 270 نفر به عنوان اصحاب آن حضرت آورده شده است.
زمامداران معاصر :
1. مأمون (218-196 ق.).
2. معتصم (227-218 ق.).
پس از شهادت امام رضا (ع) مأمون با امام محمدتقى (ع) رفتار نيكويى را در پيش گرفت و دخترش، ام الفضل را به عقد آن حضرت درآورد و آن حضرت را بر همه اطرافيان خويش اعم از عباسيان و علويان ترجيح وبرترى داد؛ اما معتصم عباسى با اين كه در ظاهر با آن حضرت، با اكرام و اعزاز رفتار مىكرد، ولى در واقع دشمنى آن حضرت و آل على (ع) را در سينه داشت و در صدد تحقير و نابودى آنان بر مىآمد.
رويدادهاى مهم :
1. عزيمت امام رضا (ع)، پدر بزرگوار امام جواد (ع)، از مدينه به خراسان به اجبار مأمون عباسى، در سال 200 هجرى.
2. شهادت امام رضا (ع)، در خراسان، به دست مأمون عباس در سال 203 هجرى.
3. فراخوانى امام محمد تقى (ع) به بغداد، توسط مأمون عباسى.
4. تزويج ام الفضل، دختر مأمون به امام محمد تقى (ع)، توسط مأمون و اظهار نگرانىِ عباسيان از اين مسأله.
5. بازگشت امام جواد (ع) از بغداد (پايتخت عباسيان) به حجاز به بهانه انجام مراسم حجّ بيت اللّه الحرام.
6. وفات مأمون عباسى، در سال 218هجرى.
7. به خلافت رسيدن معتصم عباسى پس از وفات مأمون.
8. فراخوانىِ مجدد امام محمدتقى (ع) به بغداد، از سوى معتصم عباسى، در اوائل سال 220 هجرى.
9. توطئههاى معتصم عباسى، ام الفضل و جعفر بن مأمون عليه امام جواد (ع).
10. مسموم شدن امام جواد (ع)، توسط همسرش، ام الفضل و به شهادت رسيدن آن حضرت، در اواخر سال 220 هجرى.
شمه ای از فضایل و معجزات آن حضرت
معجزات حضرت
(الف ) معجزات زمان كودكى
سخن گفتن امام جواد، هنگام تولد
حكيمه خاتون عمه ى امام جواد عليه السلام مى گويد: آثار باردارى در چهره و قيافه ى همسر امام رضا عليه السلام مشاهده شد، در نامه اى به آن حضرت بشارت دادم كه به زودى صاحب فرزند مى شوى .
در جواب از لحظه ى باردار شدن و ساعت و روز وضع حمل همسرش خبر داد و فرمود: وقتى كه فرزندم به دنيا آمد تا هفت روز از او مواظبت كن .
حكيمه مى گويد: لحظه ى به دنيا آمدن فرزند امام رضا عليه السلام در كنار همسرش بودم و همه چيز را به دقت زير نظر داشته و طبق سفارش آن حضرت ماءموريت خويش را انجام دادم .
ذكر شهادتين توجه مرا جلب كرد، (اءشهد اءن لا اله الاّ الله ) - خداوندا - چه مى بينم و چه مى شنوم ؟ كودكى خردسال سخن مى گويد؟
با كنجكاوى و دقّت بيشتر به ميان طشت نگاه كردم ، آيا من اشتباه مى كنم ، و صدا متعلّق به طفل تازه به دنيا آمده نيست ؟ نه ، آن صداى معجزه گر از حلقوم طفلى است كه بزرگى و شخصيت ممتاز خويش را در لحظه ى ولادت نشان مى دهد. عقل و درك انسان از شنيدن و پذيرفتن آن عاجز است ، اما حكيمه كه خود شاهد ماجرا است ، نمى تواند آن را انكار كند.
سه روز از ولادت او بيشتر نگذشته بود كه براى دومين بار نيز لب به سخن گشود، عطسه اى نموده و در پى آن حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر و جانشينان بر حق او را بر زبان جارى نمود، (الحمدلله ، وصلّى اللّه على محمّد وعلى الائمّة الراشدين )(119).
خطابه ى امام جواد در سن 25 ماهگى
امام جواد عليه السلام چهره ى گندمگونى داشت و اين سبب شده كه براى گروهى از انسانهايى كه از ايمان قوى برخوردار نبودند، شكّ و ترديد ايجاد شود كه آيا او واقعاً فرزند امام رضا عليه السلام است ! هر چه مى گذشت بر شكّ و ترديد آنان افزوده مى شد، تا آنكه او و پدر بزرگوارش را به نسبت هاى ناروا متّهم ساختند، و گفتند: او فرزند شخص سياه چهره اى به نام شنيف و يا لؤ لؤ است .
اين سخنان ناشايست روز به روز اوج گرفت و در نهايت تصميم گرفتند كه كودك 25 ماهه ى امام رضا را در حضور جمعيت و در مسجدالحرام ، محل تجمّع مردم ، بر گروه قيافه شناسان كه فنّ و دانش متداول آن زمان بود عرضه كنند تا آنان به نسب كودك مورد ترديد حكم كنند، كه چه كسى پدر او است ، اين تصميم در حالى اتّخاذ شد كه امام رضا عليه السلام در شهر طوس حكومت ماءمون به سر مى برد.
از گروه قيافه شناسان براى حضور در مراسم دعوت به عمل آمد، وقتى كه همه حضور يافتند، كودك 25 ماهه را به ميان جمعيت آورده و در مقابل قيافه شناسان نشاندند، تا نگاه آنان به چهره ى مبارك و معصوم امام جواد عليه السلام خردسال افتاده ، و با دقت به او نگريستند، ناگهان بى اختيار با حال و سجده و خضوع ، خود را به روى زمين انداخته و به او احترام كردند و گفتند: واى بر شما مردم ! اين ستاره ى درخشان و ماه نورانى را بر مثل ما عرضه مى كنيد تا نسب او را مشخص كنيم ! به خدا سوگند كه او همان نسل پاك و طاهر است ، به خدا سوگند او فقط از ((اصلاب زاكيه )) به ((ارحام مطهّره )) منتقل شده است ، به خدا سوگند او از نسل امير مؤ منان على عليه السلام و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد؛ اى مردم ! باز گرديد و از خداوند طلب مغفرت كنيد، و هرگز درباره ى چنين انسانى شك و ترديد به خود راه ندهيد.
وقتى كه مجلس به اين جا رسيد، امام جواد عليه السلام كه در سن 25 ماهگى به سر مى برد، لب به سخن گشود و با زبانى برنده تر از شمشير، و فصاحتى بى نظير خطبه ى رسايى بدين سان ايراد كرد: الحمدلله الّذى خلقنا من نوره بيده ، واصطفانا من بريّته ، وجعلنا اءُمناءه على خلقه و وحيه ، ((حمد و ستايش خداى را كه با قدرت خويش از نور وجودش ، ما را آفريد، و از ميان مخلوقاتش ما را برگزيد و امين وحى خويش قرار داد)).
اى گروه مردم ! من محمد فرزند على ملقّب به رضا، فرزند موسى كاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند على سيّد العابدين ، فرزند حسين شهيد، فرزند امير مؤ منان على بى ابيطالب ، و فرزند فاطمه ى زهرا و فرزند محمّد مصطفى هستم .
آيا در نسب مانند من شكّ و تريد مى كنيد؟ آيا من و والدين مرا به نسبت هاى ناروا و ناشايست متّهم مى سازيد و مرا بر قيافه شناس عرضه مى كنيد؟!
به خدا سوگند! من نسب شما را از پدرانتان بهتر مى شناسم ، به خدا سوگند! من به ظاهر و باطن شما آگاهم ! و همه ى شما را مى شناسم ، به آنچه شما به سوى آن مى رويد نيز آگاهى دارم ! آرى اين مطالب را فقط از سر صدق و حقيقت و راستى مى گويم ، زيرا سخنان من ، محصول همان دانشى است كه خداوند پيش از آفرينش جهان به ما و خاندان ما عنايت فرموده است .
به خدا سوگند! چنان چه اهل باطل به پشتيبانى هم ديگر، عليه ما نيامده بودند، و دولت باطل غالب و چيره نبود، و انسان هاى اهل شكّ و ترديد به مخالفت با ما برنمى ساختند، هر آينه سخنى را برايتان بيان مى كردم كه همه ى آدميان از اول تا آخر، به تعجّب و شگفت آيند.
سپس امام دست كوچك خود را بر دهان مباركش گذارده ، و خودش را مخاطب قرار داده و فرمود: اى محمّد! ساكت شو، و زبان به دهان فرو بر، همانگونه كه پدرانت نيز سكوت اختيار كرده و در حال تقيه به سر بردند، و سپس اين آيه ى شريفه را قرائت نمود: فاصبر كما صبر اءُولُوالعزم من الرّسل ولاتستعجل لّهم كاءنّهم يوم يرون ما يُوعدُون لم يلبثوا إ لا ساعة من نّهار بلغٌ يهلك إ لا القوم الفسقون (120)، ((پس همان گونه كه پيامبران نستوه ، صبر كردند، صبر كن ، و براى آنان شتابزدگى به خرج مده ، روزى كه آنچه را وعده داده مى شوند بنگرند، گويى كه آنان جز ساعتى از روز را در دنيا نمانده اند ؛ اين ابلاغى است ؛ پس آيا جز مردم نافرمان هلاكت خواهند يافت ؟)).
در اين هنگام يكى از آن مردان به سوى امام آمد و دست وى را گرفت و از ميان مردم به حركت درآورد، و مردم نيز راه را براى وى گشودند.
راوى مى گويد: بزرگان و پيران حاضر در مجلس را مى ديدم كه به ديده ى تعجّب به امام جواد خردسال مى نگريستند و آيه ى شريفه اللّه اءعلم حيث يجعل رسالته را بر زبان جارى مى كردند، ((خداوند به اين كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد، داناتر است )).
از جمعيت حاضر پرسيدم : اين بزرگان چه كسانى هستند؟
پاسخ دادند: آنان از قبيله ى بنى هاشم و فرزندان عبدالمطّلب اند.
راوى مى گويد: چون خبر اين ماجرا در شهر طوس به امام رضا عليه السلام رسيد، و از رفتار زشتى كه مردم با فرزند وى داشته اند، با خبر شد، و از اين كه خدا چگونه آنان را رسوا كرده است ، فرمود:
خداى را شكر! و سپس به شيعيان حاضر در مجلس خطاب كرده و ادامه داد: آيا شما ماجراى ماريه ى قبطيه همسر پيامبر اكرم و آنچه درباره ى ولادت ابراهيم فرزند وى ، به او نسبت داده اند را مى دانيد؟
حاضران گفتند: خير، نمى دانيم ، شما آگاهتريد، ما را نيز آگاه فرما.
امام رضا عليه السلام فرمود: ماريه از جمله ى كنيزانى بود، كه به پيامبر اكرم هديه شد، پيامبر همه ى آنان را ميان اصحاب و ياران تقسيم كرد، ولى ماريه را براى خود نگه داشت ، خادمى به نام ((جريح )) همراه ماريه بود كه آداب معاشرت با بزرگان را به وى آموخت ؛ آن دو به دست پيامبر اكرم مسلمان شدند.
آرام آرام محبّت ماريه در قلب پيامبر جاى گرفت ، و به او توجّه ويژه اى مى كرد، اين امر موجب برانگيخته شدن حسادت برخى از همسران پيامبر از قبيل حفصه و عايشه شد، تا آن جا كه شكايت خود را به نزد پدرانشان (ابوبكر و عمر) بردند. وسوسه هاى شيطانى و حساسيت هاى برترى جويانه ى آن دو سبب شد كه تصميم بگيرند نسبت دروغى را به ماريه بدهند و بگويند: ابراهيم فرزند ماريه ، از صلب پيامبر اكرم نسيت ؛ بلكه او از صلب ((جريح )) است ، و ماريه در اثر ارتباط نامشروع با جريح ، اين فرزند را به دنيا آورده است ، ولى غافل از آن كه قواى مردانگى و شهوانى جريح به طور كلّى تعطيل شده و از اين نعمت خدادادى بهره مند نيست ، و اين تهمت و افترا به زودى آشكار شده ، و آن دو را رسوا مى سازد.
ابوبكر و عمر در مسجد خدمت پيامبر اكرم آمده و گفتند: اى رسول خدا! مطلبى بر ما آشكار شده و ما نمى توانيم آن را بر شما پوشيده بداريم ، چرا كه در محدوده ى خانواده به شما خيانيت شده است .
پيامبر صلى عليه و اله و سلم با تعجب فرمود: چه خيانتى ؟
گفتند: اى رسول خدا! ((جريح )) با ماريه ارتباط نامشروع برقرار كرده است ، تا جايى كه ماريه از او حامله شده و فرزندى كه به دنيا آمده فرزند شما نيست ، بلكه فرزند جريح است !
پيامبر اكرم از شنيدن اين تهمت و افترا كه به همسر وى نسبت دادند، رنگ چهره اش برافروخت و فرمود: واى بر شما! مى دانيد چه مى گوييد؟!
گفتند: ما با چشمان خود ديديم كه جريح و ماريه در مشربه بودند، و جريح با او آنگونه رفتار مى كرد كه گويا شوهر با همسر خود مزاح و بازى مى كند؛ پس اى رسول خدا! شخصى را نزد آنان بفرست تا جريح و ماريه را در آن حال ببيند و حكم خدا را درباره ى آن دو جارى كند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را صدا زد و به او فرمود: اى على ! شمشيرت را بردار و به مشربه ماريه برو! چنان چه جريح و ماريه را در وضعيتى كه اين دو توصيف مى كنند، مشاهده كردى ، بى درنگ نور وجودشان را با يك ضربت شمشير خاموش ساز.
على عليه السلام برخاست و مطابق فرموده ى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شمشيرش را برهنه ساخته و در زير لباس خود قرار داد، و حركت خويش را به سوى مشربه آغاز نمود، هم چنان كه از مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور مى شد، دوباره به نزد وى باز گشت ، و درباره ى كيفيت ماموريت خود، كسب تكليف نمود و سپس به حركت خود ادامه داد.
راوى مى گويد: على عليه السلام در حالى كه شمشير برهنه در زير لباس داشت ، براى انجام ماموريت خويش ، به سرعت رفت و از منطقه بالاى مشربه ، وارد شد، تا به صورت كامل بر آن جا مسلط باشد، على عليه السلام پس از ورود به مشربه ، مشاهده كرد كه ماريه نشسته و جريح نيز در كنار او است و همچنان آداب معاشرت را به وى مى آموزد و مى گويد: پيامبر را بزرگ بدار، او را احترام و اكرام كن ، هميشه پيامبر را با كنيه و نام بزرگش مورد خطاب قرار ده ، و مشابه اين دستورات اخلاقى را براى وى بيان مى كند.
ناگهان چشم جريح به چهره ى افروخته و مضطرب على عليه السلام و شمشير برهنه در دست وى افتاد، ترس و وحشت همه ى وجود او را فرا گرفت ، ناخودآگاه پا به فرار گذاشت ، تا به كنار درخت خرماى بلندى رسيد، از آن بالا رفت و در بلندترين نقطه درخت خود را مخفى نمود. على عليه السلام وارد مشربه شد و به پاى درخت آمد، در اين هنگام به اراه ى خداوند، باد شديدى وزيدن گرفت ، و لباس بلند جريح را از بدنش جدا ساخت به صورتى كه قسمت هاى ميانى بدن او نمايان گشت ، و چشم على عليه السلام به جايگاه مخصوص از بدن جريح افتاد، و متوجه شد كه هيچ اثرى از آلت مردانگى در بدن او نيست . آرى جريح خادم ، ممسوح و خواجه بوده و از قواى شهوانى بهره اى نبرده بود تا به تهمت آن دو نفر گرفته شود!
على به جريح فرمود: از درخت پايين بيا. گفت : آيا در امان هستم ؟ فرمود: آرى .
از درخت پايين آمد، على عليه السلام دست او را گرفت و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد، و شرح ماجراى او را براى پيامبر بيان نمود.
پيامبر اكرم پس از شنيدن سخنان على عليه السلام صورتش را به طرف ديوار بر گرداند، و به جريح فرمود: لباست را بالا ببر تا اين دو نفر ببينند و دروغشان براى خودشان آشكار شود.
واى بر آن دو نفر! چگونه در برابر خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم پرده ى حيا را دريده ، و به افراد بى گناه تهمت و افترا زدند!
جريح به دستور پيامبر عمل كرد، و آنان با چشم خود ديدند كه جريح همانگونه است ، كه على عليه السلام توصيف كرده بود.
آن دو نفر پس از رسوايى از عملكرد خويش ، و به نشانه ى پشيمانى ، خود را بر زمين انداخته و گفتند: اى رسول خدا! ما از كار خويش توبه مى كنيم ، و شما نيز از خداوند براى ما مغفرت و آمرزش طلب كنيد، و پيمان مى بنديم كه هرگز مرتكب چنين گناهى نشويم .
پيامبر اكرم به آنان فرصمود: خداوند توبه ى شما را مى پذيرد، و مغفرت خواهى من نيز براى شما مفيد واقع نخواهد شد! زيرا شما پرده ى حيا را در برابر خدا و رسولش دريديد.
امام رضا عليه السلام مى فرمايد: در اين هنگام بود كه آيه ى شريفه سوره ى توبه در شاءن آن دو نفر نازل شد؛ ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم (121).
((حتى اگر هفتاد بار برايشان آموزش طلب كنى هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزيد)).
امام رضا عليه السلام در پايان حديث فرمود: الحمد لله الذى جعل فى وفى ابنى محمد اءسوة برسول الله وابنه ابراهيم ((خداى را سپاس كه در من و فرزندم محمد، داستانى همانند داستان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندش ابراهيم قرار داد)).
راوى مى گويد: وقتى كه امام جواد عليه السلام به سن شش سال و چند ماه رسيد، مامون پدر بزرگوارش امام رضا عليه السلام را به شهادت رساند، و مردم متحير شده ، و در ميان آنان اختلافاتى ايجاد شد، كه چه كسى پس از امام رضا عليه السلام ، رهبرى دينى جامعه را به عهده خواهد گرفت ؟ و سن امام جواد عليه السلام را نيز براى احراز منصب و مقام امامات كوچك مى شمردند، شيعيان در ساير شهرها و بلاد نيز متحير بودند، تا اينكه خداوند مساله ى امامت وى را بر همه ى مردم آشكار و روشن ساخت (122)
دفاع امام جواد عليه السلام از امامت خويش
على بن اسباط مى گويد: هنگام عبور از كوچه هاى مدينه نگاهم به حضرت جواد عليه السلام افتاد، از فرصت استفاده كرده در گوشه اى نشستم و غرق در تماشاى قد و قواره و شكل و شمايل حضرتش شدم ، تا هنگام مراجعه به مصر براى دوستانم تعريف كنم .
لحظاتى نگذشته بود كه وجود امام عليه السلام را در كنار خويش در حالى كه روى زمين نشسته بود احساس كردم ، و چون به علم امامت از باطن و ضمير من آگاه بود فرمود: خداوند براى ارشاد و هدايت مردم انسان هايى پاك به نام پيام آوران وحى برانگيخته است ، كه برخى در كودكى و گروهى ديگر در سن پيرى پذيراى اين مسئوليت بوده اند، سپس بخشهايى از آيات 12 سوره مريم را: ((اتينه الحكم صبيا)) ((و از كودكى به او نبوت داديم )) و 22 سوره يوسف ((و لما بلغ أ شده و اتينه حكما و علما))
((و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم )). 15 سوره احقاف ((و بلغ اربعين سنة )) ((و به چهل سال برسد)) خواند، و سپس فرمود: اى على بن اءسباط! همانگونه كه خداوند در سنين كودكى و بلوغ و بالاتر از آن پيامبرانى را انتخاب و ماءمور ارشاد و هدايت مردم نموده است ، مى تواند جانشينانى را نيز در سنين مختلف تعيين نمايد تا هدايتگرانى در بين مردم باشند(123).
پيشگويى امام صادق از امامت امام جواد عليهما السلام
ابو بصير مى گويد: پسر بچه ى 5 ساله اى را همراه خويش به محضر امام صادق عليه السلام بردم ، وقتى كه نگاه امام عليه السلام به كودك افتاد، فرمود: در آينده اى نه چندان دور، زمانى خواهد آمد كه خداوند امامى را از نسل من كه هم سن اين كودك است ، تعيين خواهد نمود، تا عهده دار امور دينى و دنيايى مردم باشد.
علامه مجلسى صاحب اثر گرانقدر بحارالانوار ذيل اين حديث مى فرمايد: شايد مقصود امام عليه السلام از پسر بچه ى پنج ساله امام جواد عليه السلام و يا امام زمان حضرت حجة بن الحسن ، مهدى موعود (عج ) باشد، زيرا اين دو امام در سن كودكى به امامت رسيده اند(124).
(ب )معجزات اجابت دعا
دعا در حق كسى كه به خوردن خاك عادت كرده بود
در تاريخ زندگى پيشوايان معصوم عليهم السلام افرادى ديده مى شود كه رابطه ى بسيار نزديك و صميمانه اى با آن بزرگواران داشته اند، اين افراد در اصطلاح بعضى از روايات به عنوان اصحاب سر شناخته شده اند، يكى از آنان ابوهاشم داود بن قاسم جعفرى است ، كه معاصر امام جواد عليه السلام بود.
او مى گويد: در ركاب امام عليه السلام به يكى از باغ هاى خارج شهر رفتيم ، پس از استراحت كوتاهى عرض كردم : مولاى من ! گرفتار عادتى زشت و ناپسند شده ام ، نمى دانم راه نجات چيست ؟ فرمود: هر مشكلى در جهان ، راهى هم براى درمان آن وجود دارد.
عرض كردم : آقاى من ! مبتلا به خوردن خاك شدم و تقاضاى من اين است كه دعا بفرماييد تا خداوند متعال اين عادت زشت را از من دور نمايد.
چند روزى از اين قضيه گذشت تا دوباره امام را ملاقات كردم ، تا چشم امام به من افتاد، پيش از آنكه سخنى بگويم فرمود: ابو هاشم ! خداوند متعال خاك خوردن را از تو دور نمود و تو نجات يافته اى .
پس از شنيدن اين سخن امام ، به شدت از خوردن خاك متنفر شدم و از آن زمان به بعد، لحظه اى علاقه اى به خوردن آن در خود احساس نكردم (125 ).
نفرين در حق قاتل خويش (ام الفضل )
ام الفضل همسر امام جواد عليه السلام و دختر مامون عباسى بر اثر دسيسه هاى شيطانى خود و پدرش ، تصميم گرفت كه مقدارى از سم كشنده و مهلك را در حوله اى قرار داده و آن را در قسمتى از بدن خود قرار دهد تا در هنگام مقاربت و زناشويى با بدن امام عليه السلام تماس حاصل نموده و او را مسموم كند.
ام الفضل تصميم شوم خود را اجرا نمود و امام را مسموم كرد، اثر زهر روح و جان امام را آزار مى داد، به ناچار تصميم به نفرين گرفته و دستها را به سوى خداوند بلند كرد و فرمود: اميدوارم خداوند تو را به دردى مبتلا كند كه درمانى برايش نيابى !
نفرين امام عليه السلام به اجابت رسيد، زيرا پس از شهادت امام جواد عليه السلام ، خداوند متعال ام الفضل را به بيمارى لاعلاجى مبتلا ساخت كه همه ى پزشكان و اءطباى آن روز از معالجه ى او ناتوان شدند، و هيچگونه دارويى براى درمان بيمارى وى مفيد واقع نشد، و تا آخر عمر ناپاكش او را تنها نگذاشت ، و در همان حالت بيمارى به سر برد و زجر كشيد تا اينكه از دنيا رخت بر بست (126).
دعا در حق عمر بن فرج
محمد بن سنان مى گويد: روزى به محضر امام هادى عليه السلام وارد شدم ، آن حضرت تا نگاهش به من افتاد، پرسيد: آيا در خاندان (آل فرج ) حادثه اى رخ داده است ؟
عرض كردم ، مولاى من ! عمر بن فرج از دنيا رفت .
امام عليه السلام فرمود: الحمدلله ! سپاس خداى را! و اين جمله را 24 بار تكرار فرمود.
من از اين كار امام عليه السلام تعجب كرده و عرض كردم : اى مولاى من ! اگر مى دانستم از شنيدن اين خبر اين اندازه خوشحال مى شويد، با پاى برهنه به زيارتتان مى شتافتم تا شما را آگاه سازم .
امام عليه السلام فرمود: مگر نمى دانى آن ملعون به پدرم امام جواد عليه السلام چه جسارتى كرده است ؟ عرض كردم : خير.
فرمود: روزى آن ملعون با پدرم مواجه شد و با حالت جسارت به آن حضرت خطاب كرده و گفت : گمان مى كنم شما مست باشيد.
پدرم با شنيدن اين سخن جسارت آميز متاءثر شده و به درگاه خداوند پناه برده و عرض كرد: بار خدايا! تو مى دانى كه من همه ى روز روزه دار بوده ، و اكنون اينگونه مورد تهمت و افترإ قرار مى گيرم ، پس به تو پناه مى برم ؛ خداوندا! طعم سرقت اموال و اسارت را به او بچشان .
به خداى سوگند! چند روزى بيش سپرى نشد، كه در ماجرايى همه ى اموالش به سرقت رفت ، و خود او نيز به اسارت در آمد و حال از دنيا رفته است ، خداوند او را نيامرزد، و از رحمت خود دورش گرداند، و اميدوارم انتقام پدرم را از او بگيرد؛ آرى هميشه اينگونه بوده است كه خداوند انتقام دوستانش را از دشمنانش مى گيرد(127).
لرزش خانه ى معتصم عباسى بر اثر دعاى امام عليه السلام
معتصم خليفه اى ديگر از سلسله ى خلفاء عباسى و معاصر با حضرت جواد عليه السلام مى باشد، او در توطئه اى جديد، نقشه ى به بند كشيدن حضرت را در سر مى پروراند، بدين جهت از وزيران تحت فرمانش دعوت نمود تا در جلسه اى مشورتى و مشترك گواهى دهند كه امام جواد عليه السلام براى براندازى حكومت وى تلاش مى كند و فعاليت هايى را در سراسر كشور به راه انداخته است ، و تصميم دارد قيامى خونين را عليه حكومت رهبرى كند.
وزيران دستگاه حكومت و خلافت ، گواهى داده و پاى صورت جلسه را نيز امضاء كرده اند، و پيمان بستند تا از دستورات و برنامه هاى خليفه ، پشتيبانى كنند، و از هيچ گونه كمك و يارى دريغ ننمايند.
معتصم پس از گرفتن امضاء، سرمست از پيروزى شده و دستور داد تا حضرت جواد را به دربار احضار كنند.
امام به دربار خليفه احضار شد، و به ناچار براى حضور در دربار خليفه ، حركت نمود و بدانجا وارد شد، لحظاتى از ورود امام نگذشته بود كه معتصم با حالتى خشمگين خطاب به حضرت گفت : شنيده ام تصميم دارى در مقابل حكومت من قيامى را رهبرى كنى ، آيا اين خبر صحيح است ؟
امام عليه السلام فرمود: به ذات پاك و بى همتاى خداوند عالم سوگند! كه در هيچ لحظه اى چنين قصد و نيتى به ذهن و قلبم خطور نكرده و آنچه شنيده اى دروغ و كذب محض است .
معتصم گفت : گروهى از وزيران به نيت و تصميم و تلاش تو گواهى مى دهند، و نشانه هايى نيز براى تاييد اين موضوع وجود دارد، سپس دستور داد تا وزيران دربار، وارد مجلس شده و گواهى دهند.
همه ى وزيران گفتند، آرى ما گواهى مى دهيم ، و حتى برخى از خدمتكاران تو نيز نامه هايى نوشته و به ما اطلاع داده اند.
امام عليه السلام دست ها را به سوى آسمان بلند كرده و با استمداد از درگاه ربوبى عرضه داشت : بار خدايا! من از دروغ بزرگى كه به من نسبت مى دهند به تو پناه مى برم ، پس تو انتقام مرا از آنان بگير!
راوى مى گويد: با تمام شدن دعاى امام اتاقى كه در آن نشسته بودند، ناگهان مانند قايقى كه در ميان درياى مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حركت درآمد و افراد حاضر را از گوشه اى به گوشه ى ديگر پرتاب مى كرد.
معتصم تا اين حالت را ديد مضطربانه خودش را به امام نزديك كرده و با التماس از حضرت تقاضا كرد دعا كند تا بلا و مصيبت دور و آرامش باز گردد.
امام جواد عليه السلام با اينكه مى دانست آنان واقعا از كار خويش نادم نگشته اند؛ بلكه تظاهرى بيش نيست ، دوباره دست به دعا بلند كرد و عرضه داشت : خداوندا! اگر چه مى دانى كه اينان دشمن تو و من هستند! اما تقاضاى من اين است كه آرامش را به ما باز گردانى و زمين را از لرزش و حركت باز دارى .
پس از دعاى امام عليه السلام ، همه چيز به حال اوليه خود بازگشت ، و توطئه ى شوم و منافقاته ى آنان نيز نقش بر آب شد، و مايه ى رسوايى خليفه و درباريان وى گرديد(128).
(ج ) طى الارض امام
حضور بر بالين پرد و تجهيز بدن وى
امام جواد عليه السلام آموختن قرآن را در محضر معلمى قرآن شناس و آشناى به لسان وحى شروع نمود.
معلم آن حضرت مى گويد: لوح مخصوصى كه آيات قرآن بر آن نوشته شده بود در مقابل دانش آموز مكتب وحى قرار داشت ، و او آن را تلاوت مى كرد، ناگهان از جايش برخاست و در حالى كه آثار غم و اندوه بر چهره اش نشسته بود، زير لب اين آيه را زمزمه مى كرد: ((إ نّا لله وانّا اءليه راجعون ))
و سپس گفت : به خداوند جهانيان سوگند، كه پدرم از دنيا رفت .
گفتم : كسى به خانه ى من وارد نشد تا به تو خبر دهد، پس از كجا دانستى كه پدرت از دنيا رفته است ؟
گفت : چيزى از جلالت و عظمت خداوند در وجودم احساس مى كنم ، كه تاكنون چنين احساسى نداشته ام ؛ و به نظر مى رسد كه اين حالت ناآشنا، احساس مسئوليت بزرگ امامت و رهبرى جامعه ى پس از پدرم امام رضا عليه السلام باشد، كه بر دوش من گذاشته مى شود، و فرمود: لحظه اى اجازه ده تا به درون خانه روم و بازگردم ، و آن گاه هر چه از قرآن به پرسى برايت مى خوانم .
امام عليه السلام به درون خانه رفت و من نيز به دنبال او وارد خانه شدم ، ولى متوجه نشدم كه كجا رفت ، از اهل خانه پرسيدم ابن الرضا كجا رفت ؟ گفتند: وارد اتاق شد و در را بر روى خويش بست ، و دستور داد كسى به آنجا وارد نشود.
چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه امام عليه السلام از اتاق خارج شد، و دوباره آيه ى استرجاع را تلاوت نمود، ((إ نا لله و إ نا اليه رجعون )) و فرياد زد ((مات اءبى و الله )) به خدا سوگند كه پدرم از دنيا رفت .
گفتم : فدايت شوم ! آيا خبر فوت پدرت صحت دارد؟
فرمود: آرى ؛ و من لحظاتى پيش بدنش را غسل داده ، و بر او نماز خواندم .
سپس فرمود: اكنون از هر كجاى قرآن دوست دارى بگو تا برايت به خوانم .
گفتم : سوره ى اعراف را به خوان ، و آن حضرت پس از استعاذه و ذكر نام خدا آياتى از اين سوره را تلاوت نمود.
بسم الله الرحمن الرحيم # و إ ذ نتقنا الجبل فوقهم كاءنه ظلة و ظنوا اءنه واقع بهم
گفتم : ((المص )) را بخوان .
فرمود: اين آيه ى اول سوره است ، و آن گاه مطالبى متنوع درباره ى علوم قرآن از قبيل ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و آيات مربوط به آنها را بيان نمود(129).
امام رضا عليه السلام پس از آن كه به دستور و توطئه مامون مسموم شد، در بستر بيمارى قرار گرفت ، آثار سم لحظه به لحظه نمايان تر مى شد، و روزهاى پايانى عمر مبارك حضرت را نزديك مى نمود.
عبد الرحمان بن يحيى مى گويد: امام عليه السلام به چهره ى من نگاهى افكند و سپس فرمود: آخرين روزهاى عمر من فرا رسيده ، و من از دنيا مى روم ، فرزندم محمد در هنگام جان دادن به ديدارم خواهد آمد، و تو او را در تجهيز بدن من ، جهت غسل دادن ، و كفن كردن ، و دفن نمودن كمك خواهى كرد، پس از پايان مراسم غسل و نماز، خبر شهادت مرا به اين مرد طغيانگر - مامون عباسى اعلان كنيد تا مشكلى برايتان رخ ندهد.
امام عليه السلام نزديك غروب آفتاب چشم از جهان فروبست و به جوار محبوب خويش عروج كرده ، و به ديدار جد بزرگوارش نائل شد، مصيبت و غم از دست دادن امام آثار سخت و جان كاهى در روح و روان من باقى گذاشت ، چند قدم به طرف جلو حركت كرده و خود را به امام عليه السلام نزديك نمودم ، ناگهان صدايى از پشت سر مرا صدا زد و دستور داد تا بايستم .
به طرف صدا بر گشته ، ديدم ديوار اتاق شكافته شده ، و جوانى در پوشش و لباسى سفيد كه از جلو شكافته ، و عمامه اى مشكى بر سر داشت ، مقابل من ايستاده است .
فرمود: عبدالرحمان ! بدن مولايت را روى تخت بگذار و براى غسل دادن آماده ساز، تا من بدنش را غسل دهم ، بدن امام رضا عليه السلام را منتقل كردم ، او نيز بدن مقدس حضرت را همانند بدن مطهر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در ميان لباسهايش غسل داد، و سپس بر او نماز خواند.
همه ى آنچه كه او انجام مى داد، نشانه هايى از حضور امام نهم حضرت ابو جعفر الجواد عليه السلام جانشين امام رضا عليه السلام در كنار بدن پدر بود، كه توفيق زيارتش نصيب من گرديده بود، پس از انجام كارهاى لازم ، به من فرمود: آنچه مشاهده كردى براى مامون تعريف كن .
صبح شد و مامون وارد خانه ى حضرت رضا عليه السلام شد و به من گفت : شما دروغگو هستيد! مگر نمى گوييد: هرگاه امامى از دنيا برود امام و جانشين پس از وى ، بر او نماز مى خواند! اكنون على بن موسى در خراسان از دنيا رفته ، و فرزندش محمد در مدينه است ! چگونه مى خواهد بر او نماز به خواند!
گفتم : جناب خليفه ! حالا كه با پرسش خويش اجازه ى سخن گفتن به من دادى ، پس بشنو با آنچه شنيده و ديده ام برايت تعريف كنم .
آنچه امام رضا عليه السلام پيش از شهادتش به من فرمود بود برايش نقل كرده و گفتم : كيستى ؟ و از كجا آمده اى ؟ گفت : محمد بن على الرضا عليه السلام ، در حالى كه وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود، تنها نشسته بودم ، ناگهان ديوار شكافته شد - محل شكافتن ديوار را نيز به مامون نشان دادم - و جوانى خوش سيما كه به زبان عربى فصيح سخن مى گفت در برابرم ظاهر شد، گفتم : كيستى ؟ و از كجا آمدى ؟ گفت : محمد بن على الرضا، و از مدينه آمده ام ؛ و سپس بدن پدرش را غسل داد، بر او نماز خواند و به من دستور داد تا آنچه مشاهده كرده ام به تو بگويم .
مامون پس از شنيدن سخنان من ، توضيحات بيشترى درباره ى شكل و شمايل حضرت جواد عليه السلام پرسيد، و من برايش بازگو كردم ، وقتى سخنم به پايان رسيد، ديدم با آن هيبت و شكوه ظاهرى و غرور و تكبّر مخصوصش ، چونان گاو نر نعره اى كشيد، خودش را بر زمين افكند، و خطاب به نفس خويش مى گفت : واى بر تو اى مامون ! چه حالى دارى ؟ و به چه كار زشتى دست زدى ؟ خدا لعنت كند فلان و فلان را، چنان چه نقشه ى شوم و خائنانه ى آنان نبود، امروز دستم به خون فرزند پيامبر خدا آلوده نمى شد(130).
يكى از ياران امام جواد عليه السلام بنام معمر بن خلاد مى گويد: امام عليه السلام بر مركبى سوار شد و به من اشاره فرمود كه تو هم بر مركبت سوار شو. عرض كردم : مولاى من ! به كجا مى رويم ؟ فرمود آنچه مى گويم انجام ده .
سوار بر مركب شده و همراه امام حركت كردم ، در ميان راه به منطقه اى آرام رسيديم ، فرمود: اى معمّر! همين جا توقف كن تا من بر گردم .
فرمانش را اطاعت كرده و از مركب پياده شده ، و در انتظار بازگشت حضرت ، چشم به راه دوختم .
امام به حركت خويش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد، و هر چه نگاه كردم آن حضرت را نديدم ؛ ساعتى بيش نگذشته بود كه بازگشت ؛ هنگامى كه چشمم به وى افتاد، عرض كردم : مولاى من ! كجا رفتيد؟
فرمود: پدرم را در خراسان به شهادت رسانده اند! و من براى غسل و نماز بر بدنش به آنجا رفتم ! و اكنون مراجعت كرده و در كنار تو ايستاه ام (131).
از سامّرا تا بيت المقدس در يك چشم بر هم زدن
مِنخَل بن على (132) ساليانه ى بسيار آرزوى سفر به سرزمين قدس و زادگاه پيامبران بزرگ الهى را در سر مى پروراند، ولى به جهت نامساعد بودن وضعيت معيشتى ، نمى تواتست هزينه و مخارج سفر را تهيه كند.
او مى گويد: در شهر سامرّإ به محضر امام جواد عليه السلام رسيده و با آن حضرت ملاقات كردم .
همچنانكه در محضر امام عليه السلام بودم ، دوباره آرزوى هميشگى ، ذهنم را مشغول كرد، به خود گفتم چه خوب است كه آرزوى خويش را با امام مطرح كنم ، پس از آن بى درنگ داستان خود را با آن حضرت در ميان گذاشته و تقاضا نمودم تا در تحقيق اين آرزو، و تاءمين آن هزينه سفر، مرا يارى كند.
امام پس از شنيدن سخنانم ، يكصد دينار به من عطا نمود و فرمود: چشمانت را ببند؛ چشمانم را بستم ، سپس فرمود: چشمانت را باز كن ؛ وقتى چشمانم را گشودم ، خود را داخل مسجدالاءقصى و در سرزمين بيت المقدس ديده و متحيّر ماندم (133).
نجات مرد شامى از زندان سامرّا
على ابن خالد مى گويد: شنيدم يك نفر از اهالى شهر شام ادعاى پيامبرى و نبوت كرده ، و او را به همين جرم دستگير نموده و در حالى كه غل و زنجير به دست و پايش بسته اند، او را در عسكر(134) زندانى كرده اند.
تصميم گرفتم تا به هر قيمتى شده او را ببينم و راست و دروغ قضيه را از زبان خودش بشنوم ، وقتى كه نزديك زندان رسيدم ماموران زيادى را ديدم كه همه ى اطراف زندان را محاصره كرده و از نزديك شدن به آن جلوگيرى مى كنند.
با خود مى انديشيدم تا راهى پيدا كرده و با زندانى حرف بزنم ، سعى كردم تا از راه ملاطفت و مهربانى و دوستى با ماموران ، راه هاى بسته شده را بگشايم ، بالاخره موفق شدم و لحظاتى بعد زندانى اهل شام را ديدم ، در اولين برخورد ديدم انسانى عاقل ، و صاحب درك و شعور و معرفت است .
پرسيدم : به چه جرمى تو را زندانى كرده اند؟ و حقيقت قضيه ى تو چيست ؟
گفت : از اهالى شام هستم و در محله ى ((مقام راس الحسين عليه السلام )) كه به جهت قرار گرفتن سر مبارك سيدالشهدا در آن مكان ، از قداست بالايى برخوردار است ، به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بودم ، در يكى از شبها كه هوا تاريك و ظلمانى بود، در محراب و رو به قبله مشغول عبادت بوده و حالى پيدا كرده بودم ، احساس كردم شخصى مرا صدا مى زند، و مى گويد: بلند شو، از جايم حركت كرده و با او به راه افتادم ، لحظاتى نگذشته بود كه ديدم داخل مسجد كوفه هستم .
گفت : آيا اين مسحد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، مسجد كوفه است ، سپس به نماز ايستاد و من هم مشغول نماز شدم ، نمازش را كه تمام كرد از مسجد خارج شد، به دنبالش حركت كرده ، و چند قدمى بيش نرفته بودم كه ناگهان قبه و بارگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مسجد النبى ، را مشاهده كردم ، وارد مسجد شد و شروع به نماز خواندن نمود، سپس به قبر رسول خدا نزديك و مشغول زيارت شد، و پس از آن از مسجد خارج و به راهش ادامه داد، و من پشت سر او در حركت بودم ، كه ناگهان كعبه ى خانه ى خدا را با همه ى عظمت و شكوهش از نزديك مشاهده نمودم ، او مشغول طواف شد و پس از فراغت از اعمال مخصوص خانه خدا، مسجدالحرام را ترك و به حركت خويش ادامه داد، در اين فكر و خيال بودم كه پس از اينجا مرا به كجا خواهد برد، و سرانجام اين مسافرت چه خواهد شد، كه ناگهان خود را در عبادت گاهم در شهر شام ديدم ، و از رفيق سفرم هيچ اثر و نشانه اى نبود و ديگر او را نديدم .
از سفر شبانه و توفيق تشرف و اماكن مقدس از قبيل مسجد كوفه ، مسجدالنبى ، و مسجد الحرام سرشار از لذت بودم و نمى توانستم آن را فراموش كنم ، مخصوصا چهره ى آن مرد ناشناس و غريبى كه نديده بودم و نمى شناختم ، يك سال از آن ماجرا گذشت تا اينكه دوباره وقتى كه مشغول عبادت بودم ، او را با همان چهره و سيما، زيارت كردم ، خوشحال شده و از جايم برخاسته و به طرفش به راه افتادم ، دستور داد تا به دنبالش بروم ، مسافرت شبانه ى ما آغاز شد و مانند سال گذشته ، همان مكان هاى مقدس را زيارت كرده و به شهر شام بازگشتيم ، و در وقت مراجعت و بازگشت توجه بيشترى داشتم تا از او جدا نشوم ، و از او بخواهم تا خودش را معرفى كند، وقتى كه فهميدم قصد جدا شدن دارد، گفتم : به حق كسى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده است سوگندت مى دهم تا خودت را معرفى كنى ؟
فرمود: من محمد بن على بن موسى بن جعفر هستم سپس از نظرم ناپديد شد، سپس از آن روز به بعد براى عده اى از دوستانم نقل كردم تا اينكه خبر پخش شد، و به گوش محمد ابن عبدالملك زيّات وزير خليفه ى عباسى رسيد، دستور داد غل و زنجير به دست و پايم بسته و به سرزمين عراق منتقل و زندانى شوم ، و آنچه در ميان مردم شايع كرده اند كه من ادعاى نبوت و پيامبرى كرده ام دروغ است و تهمت .
على بن خالد مى گويد: قصه و زندانى شدن اين مرد شامى را با جزئيات آن براى وزير خليفه ى عباسى (زيّات ) در نامه اى نوشته و فرستادم ، پس از گذشت مدت كوتاهى خبر رسيد كه جواب نامه ات آمده است ، وقتى كه به دستم رسيد ديدم پشت صفحه ى نامه ى من نوشته است :
به همان كسى كه او را در يك شب از شام به كوفه و مدينه و مكه برده است بگو تا او را از زندان آزاد كند.
از پاسخ وزير سخت بر آشفته و رنجيده خاطر شدم و با حالت غم و اندوه ، شب را به صبح رساندم ، صبحگاهان روز بعد، به سوى زندان حركت كردم تا زندانى اهل شام را از پاسخ وزير آگاه سازم ، وقتى كه به زندان رسيدم ، ديدم سربازان و محافظان زندان اين طرف و آن طرف مى دوند و همه ناراحت هستند، پرسيدم چه اتفاقى افتاده و چرا مضطرب و ناراحت هستيد؟
گفتند: يك نفر زندانى داشتيم از اهالى شام و با اينكه درهاى زندان بسته و همه ى محافظان مواظب بودند تا فرار نكند، از زندان فرار كرده و اثرى از او نيافته ايم ، گويا زمين او را بلعيده و يا به آسمانها پرواز كرده باشد.
على بن خالد مى گويد: من تا آن روز زيدى مذهب بوده و به امامت زيد فرزند امام سجاد عليه السلام معتقد بودم ولى پس از مشاهده ى اين ماجرا فهميدم كه همه ى اين كارها در دست قدرتمند مردى است كه مورد تاءييد خداوند و حجت او در زمين و امام معصوم است ، او شخصى غير از امام جواد عليه السلام نيست (135).
از جيحون تا نيل و خانه ى خدا
ابو نعيم اصفهانى از دانشمندان اهل سنت و كتاب (حلية الاوليا) داستانى از زبان ابو يزيد بسطامى نقل مى كند: كه يكى از آرزوهاى او، تشرف به زيارت بيت الله الحرام و خانه ى خدا بود، و هميشه اين آرزو را در سر مى پروراند.
بالاخره انتظار به سر آمد و مقدمات سفر فراهم شد، پيش از موسم حج از (بسطام ) زادگاه خويش حركت كرده و از مسير شام رهسپار مدينه ى منوره ، زادگاه رسول اكرم ، و مكه ى مكرمه ، خانه ى خدا و بيت الله الحرام شد.
مى گويد: هنگامى كه در مسير راه به طرف شهر دمشق مى رفتم ، وارد روستايى شده و لحظه اى توقف كردم ؛ پسر بچه ى چهار ساله اى را در كنار تپه اى از خاك ديدم كه مشغول بازى بود؛ ابتدا خواستم سلام كنم ، ولى به خودم گفتم : او بچه اى خردسال است و معنى سلام را شايد نداند! و دوباره به خودم گفتم : چنان چه سلام نكنم ، يك دستور مهم اخلاقى و دينى را انجام نداده ام ، بالاخره تصميم گرفتم سلام كنم .
وقتى كه به او نزديك شدم ، گفتم : السلام عليك ؛ متوجه من شد و گفت : سوگند به پروردگارى كه آسمان را برافراشت و زمين را وسعت داد، اگر جواب سلام واجب نبود، هرگز جواب سلامت را نمى دادم ، زيرا تو مرا كوچك شمرده ، و به جهت كمى سن ، مرا تحقير كردى ! سپس جواب سلام مرا داد و گفت : و عليك السلام و رحمة الله و بركاته و تحياته و رضوانه .
و ادامه داد: آرى ، صدق و راستى سخن خداوند واضح است كه فرمود: و اذا حييتم بتحية فحيوا باءحسن منها(136)؛ ((و چون به شما درود گفته شد، به (صورتى ) بهتر از آن درود به گوييد)).
گفتم : در ادامه ى آيه فرموده است : ((اءو ردوا)) مانند آنچه به شما گفته شده است پاسخ گوئيد.
فرمود: اين ناظر به كار كسانى است كه مانند تو ناقص سلام كنند.
سخنان زيبا و حساب شده ى كودك ، مرا تحت تاءثير قرار داد و احساس كردم او بزرگى كوچك نما است .
سپس در ادامه ى سخنش فرمود: اءى اءبا يزيد! چه انگيزه اى سبب شد كه از بسطام به دمشق مسافرت كنى ؟
گفتم : قصد زيارت و تشرف به خانه ى خدا را دارم ؛ سخنان من ادامه پيدا كرد تا بدانجا كه برخاست و پرسيد: آيا وضو دارى ؟
گفتم : خير.
فرمود: برخيز و با من بيا! حدود ده قدم به جلو رفتم ، ناگهان نهر آبى بزرگتر از فرات در برابر چشمانم نمايان شد. با هم كنار نهر آب نشسته و وضوى كامل و بدون نقصى گرفتيم ؛ صداى زنگ قافله و كاروانى مرا از اين حال و هوا خارج كرد، نزديك رفتم و از يكى از كاروانيان پرسيدم : نام اين نهر چيست ؟ گفت : جيحون ، فهميدم كه دوباره به سرزمين خراسان بازگشته ام ، زيرا جيحون نام منطقه اى در خراسان است .
به كنار نهر آب بازگشته ، و در كنار هم سفر چهار ساله ام نشستم ، دستور داد تا به دنبالش به راه بيفتم ، چند دقيقه اى بيشتر از راه را نپيموده بوديم ، كه خود را در كنار رودخانه اى بزرگتر از فرات و جيحون ديدم .
گفت : بنشين ، نشستم ؛ و او به راه خود ادامه داد و از نظرم دور شد، چند نفر سواره از كنارم عبور كردند، پرسيدم : اينجا كجاست ؟ و نام اين رودخانه چيست ؟ گفتند: رود نيل و فاصله ى اينجا تا شهر مصر يك تا دو فرسخ بيشتر نيست ، و به راه خود ادامه دادند و رفتند.
زمانى نگذشت كه دوست و همسفر چهار ساله ام بازگشت و دستور داد تا به رويم ، از جاى خويش حركت كرده و به راه خود ادامه داديم ، به جايى كه نمى دانستم كجا است مى رفتيم ، چند قدمى راه رفتيم ، خورشيد در حال غروب كردن و فرا رسيدن شبى ديگر بود، كه نخلستانى با نخل هاى سر به فلك كشيده اش ، توجه مرا به خود جلب كرد، همه جا تا محدوده ى بينايى چشم ، نخل بود و نخل ، آشناى خردسال و هم سفرم توقفى كوتاه كرد، سپس دستور داد تا به راه خويش ادامه دهيم ، پشت سرش راه مى رفتم ناگهان مقابل درهايى قرار گرفتيم كه در حال باز شدن به روى ما بود، وقتى كه درها باز شد، نگاهم براى اولين بار به خانه ى خدا افتاد، حال و هواى عجيبى به من دست داد، بسطام و دمشق و آنچه در بين راه ديده بودم و طفل خردسالى كه در اين سفر به بركت او، اين همه عجايب را مشاهده كرده بودم ، همه و همه ، مرا سخت در بهت و حيرت فرو برده بود كه او كيست ؟ و چرا تا اين لحظه از او نپرسيده ام كيستى ؟ و از كدام قوم و قبيله هستى ؟ دربان و خادم مسجدالحرام راهنمايى ام نمود، از او پرسيدم : آيا اين كودك خردسال را مى شناسى ؟
با اشتياق و علاقه ى فراوان گفت : آرى ! او مولا و آقايم امام جواد عليه السلام است .
با شنيدن نام امام جواد عليه السلام رمز و راز شگفتى هاى ميانه ى راه و مسافرت ، برايم و روشن شده و ناخود آگاه جمله اى را بر زبان جارى ساختم :
خدا بهتر مى داند رسالت خويش را در كدام خانواده و بر دوش چه افرادى قرار دهد(137).
زائر خانه خدا از بغداد تا مكه بدون توشه و مركب
محمدبن علا امام جواد عليه السلام را مى بيند كه شبانه بدون توشه و مركب از بغداد به قصد سفر خانه ى خدا حركت مى كند و پيش از پايان شب در حالى كه همه ى اعمال زيارت خانه ى خدا حركت كند و پيش از پايان شب در حالى كه همه ى اعمال زيارت خانه ى خدا را بطور كامل انجام داده ، باز مى گردد.
اگر چه محمد بن علا مى دانست سفر شبانه امام جواد عليه السلام به خانه خدا، فقط به قدرت امامت ممكن است ، اما دلش مى خواست با دليل روشنتر و عينى تر مساله را باور كند.
مى گويد: برادرى داشتم كه ساكن مكه بود و در جوار خانه خدا زندگى مى كرد؛ انگشتر من نيز به عنوان يادگار در نزد او بود؛ در يكى از شب ها كه امام عليه السلام براى زيارت خانه ى خدا مى رفت ، عرض كردم ، مولاى من ! در اين سفر وقتى به زيارت خانه ى خدا ناپل شديد، انگشترى دارم كه در نزد برادرم مى باشد، آن را گرفته و برايم بياوريد.
امام عليه السلام پس از پذيرفتن تقاضاى من ، حركت كرده و رفت ، من تمام آن شب را به امام عليه السلام و تقاضاى خويش مى انديشيدم ، پاسى از شب باقى مانده بود كه امام از سفر بازگشته ، و انگشتر را از برادرم گرفته و برايم آورد؛ و اين داستان دليلى بر حقانيت و امامت آن حضرت محسوب شد(138).
(د) شفاى بيماران
شبيه فطرس
شهر مدينه زادگاه بسيارى از پيشوايان معصوم شيعه است - علاقه ى فراوان آنان به اين شهر حكايت از پيوندى عميق ميان امامان معصوم عليهم السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است - امام رضا عليه السلام چونان ديگر پدران بزرگوارش مجبور به هجرت از شهرى مى شود كه ميزبان همه ى خاطرات دوران طفوليت و پس از وى مى باشد، او در اين هجرت ابتدا به شهر مكه رفته و خانه ى خدا را زيارت مى كند، و در مدت اقامتش در كنار خانه ى خدا، دوستداران و پيروان مكتب اهل بيت گرداگرد وجود حضرت جمع شده و از علم و دانش و بركات وجودى حضرتش بهره برده ، و هر مشكلى را بوسيله ى آن حضرت حل مى كردند، بيماران روحى و جسمى او را طبيب مشكل گشا دانسته و براى بهبودى به او مراجعه مى كردند، شخصى به نام محمد بن سنان مى گويد: بر اثر چشم درد رفته رفته بينايى خود را از دست داده بودم ، خدمت امام رسيده و مشكل كم بينايى خويش را مطرح نمودم ؛ امام عليه السلام پس از شنيدن سخنان من ، كاغذى خواست و نامه اى به فرزند بزرگوارش جواد الائمه عليه السلام كه در مدينه بود نوشت ، و به دست يكى از خادمانش سپرد و فرمود: همراه اين خادم به مدينه برو و داستان اين نامه را براى كسى بازگو مكن .
هنگامى كه فاصله ى ميان مكه و مدينه را مى پيمودم با خود مى انديشيدم و مى گفتم : طفل خردسال كه سواد خواندن و نوشتن ندارد، پس چرا حضرت رضا عليه السلام براى فرزند خردسالش نامه مى نويسد گويا اين حركت راز و رمزى دارد، كه من به آن آگاهى نيافته ام .
پس از گذشت زمانى اندك ، به شهر مدينه وارد شده و به منزلى كه فرزند خردسال امام رضا عليه السلام در آن زندگى مى كرد رفتيم ، خدمتكار خانه پس از آگاهى از نامه و دستور حضرت رضا عليه السلام وارد اتاقى شد و لحظاتى بعد در حالى كه كودك خردسالى را در آغوش گرفته بود به سوى ما آمد، با ديدن او يقين كردم كه مخاطب نامه ى من كسى غير از او نيست ، نامه را تقديم كردم ، آن را به خادمى كه در كنارش نشسته بود داد و دستور داد تا نامه را بگشايد.
خادم نامه را گشود و روبروى او نگاه داشت ، چشم هاى مباركش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند، و گاهى در ميان خواندن نامه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد و كلماتى بر زبان جارى مى نمود، پس از پايان يافتن نامه با زبانى مليح و زيبا به من فرمود: اى محمد بن سنان ! حال عمومى چشمانت چطور است !
گفتم : اى فرزند رسول خدا! چشمانم ضعيف گشته و بينايى آن بسيار كم شده است .
فرمود كه نزديكتر بروم ؛ اطاعت كرده و در كنار حضرت نشستم ، دستهاى كوچكش را بالا آورد و بر پلكهاى چشمم كشيد، نورانيّتى احساس كردم كه در دوران جوانى نديده بودم ، شوق زائد الوصفى مرا فرا گرفته بود، ناخود آگاه به دست و پاى مباركش افتاده و مرتب مى بوسيدم ، فرياد برآوردم : خداوند تو را بزرگ امت قرار دهد، همانگونه كه عيسى فرزند مريم در كودكى و در گهواره سخن گفت و خداوند او را بزرگ امت و پيامبر زمانش قرار داد، اى كسى كه شبيه صاحب فُطرُس هستى !
محمد مى گويد: از آن پس ، چشمانم در سلامت و بينايى كامل قرار گرفت ، و افرادى كه سابقه ى بيمارى چشم مرا مى دانستند تعجب كرده و مدام علت آن را مى پرسيدند، تا اينكه مجبور شدم رازنامه و كرامت حضرت جواد عليه السلام را افشا نمايم ، و افشا نمودن معجزه ى امام عليه السلام كه مرا از آن نهى فرموده بود، موجب محروميت من از نعمت بزرگ بينايى شد، زيرا از فرموده ى امام تخلف كردم .
محمد بن مرزبان مى گويد: روزى به محمد بن سنان گفتم : معناى سخنى كه هنگام مراجعت از محضر امام جواد عليه السلام بر زبان جارى كردى چه بود؟ گفت : كدام سخن ؟ گفتم : به آن حضرت خطاب كرده و گفتى : اى شبيه فُطرُس !
گفت : داستان فرشته اى از فرشتگان الهى است كه مورد غضب واقع شد، و بال و پرش شكست ، سپس او را در جزيره اى رها نمودند تا اينكه زمان ولادت سيدالشهدإ امام حسين عليه السلام فرا رسيد، فرشتگان به امر الهى جهت تهنيت و تبريك ميلاد نور چشم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به محضر وى شرفياب مى شدند، فطرس فرشته ى تبعيدى از اين خبر آگاه شد جبرئيل كه دوست فطرس بود به وى پيشنهاد كرد تا بر بالهاى او بنشيند، و به خدمت پيامبر اسلام برسد، شايد مورد شفاعت قرار گرفته ، و خداوند توبه ى او را به پذيرد.
فطرس بر بالهاى جبرئيل سوار شد، و به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، و ضمن تبريك ولادت فرزندش داستان شكسته شدن بال هايش را بيان نمود.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شفاى تو به دست فرزند گهواره نشين من است ، چنان چه مى خواهى مانند ساير فرشتگان الهى به جايگاه اوليه ات برگردى ، بايد خود را به گهواره ى او نزديك و بالهايت را به بدن حسين من به چسبانى ، تا خداوند به بركت او، سلامتى را به تو باز گرداند؛ فطرس نيز مطابق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل كرد، و خداوند بالهايش را به او باز گرداند.
اى محمد بن مرزبان ! مقصود من شبيه فطرس ، اين بود كه خداوند به بركت امام جواد خردسال ، چشمهاى مرا شفا داد، و او نيز همانند جدش امام حسين عليه السلام در سن طفوليت و كودكى عظمت خويش را نشان داد(139).
شفاى نابينا
نابينايى چشم فرزند، رنج مضاعفى به قلب و روح مادر وارد ساخته است ، او هر وقت به صورت فرزندش نگاه مى كند از عمق جان آرزو مى كند اى كاش روزى اين چشم ها باز شود و فرزندم نيز همانند ساير فرزندان به تواند ببيند، به دود، و بازى كند.
سرانجام تصميم مى گيرد به محضر حجت خدا حضرت جواد الاءئمه عليه السلام مشرف شود، فرزندش را در آغوش گرفته و به طرف خانه ى آن حضرت حركت مى كند، وارد خانه مى شود و فرزندش را در برابر امام جواد عليه السلام قرار مى دهد و مى گويد:
اى فرزند رسول خدا! مى دانم در پيشگاه خداوند مقامى بزرگ و جايگاهى بس ارجمند دارى ! دوست دارم به من و فرزندم عنايتى كنى ، جگر گوشه ام از نعمت بينايى محروم است ، و شنيده ام بيماران بسيارى به اين جا آمده و شفا گرفته اند.
امام جواد عليه السلام به صورت فرزند نگاهى كرد، و سپس دست مبارك را بلند كرده و بر صورت كودك نابينا كشيد.
عمارة بن زيد كه قصه را روايت مى كند، مى گويد: هنوز امام دست مباركش را برنداشته بود كه ديدم كودك نابينا از جايش برخاست ، و مانند كسى كه هيچ گونه معلوليتى ندارد، شروع به دويدن نمود، و گويا مى خواست فرياد برآورد كه اى مادر! ببين چشمهايم شفا پيدا كرده و من مى توانم همه چيز را ببينم !(140).
شفاى ناشنوا
يكى از مردان روزگار امام جواد عليه السلام به نام ابو سلمه ، به تدريج نيروى شنوايى خود را از دست داده بود، و گوشهايش نمى شنيد. او مى گوييد: پيشاپيش خبر ناشنوايى من به امام جواد عليه السلام رسيده بود، در يكى از روزها براى ديدار و زيارت وى ، به محضرش شرفياب شدم پس از سلام و احوال پرسى ، مرا به نزد خود دعوت كرد، نزديك رفتم و در كنار وى نشستم ؛ امام دست مباركش را به سر و گوشهايم كشيد و فرمود: حالا بشنو و دقت كن ! احساس كردم به سبب بركت و كرامت امام جواد عليه السلام ، در وضعيت بالاترى از حّد معمول و متعارف قرار گرفته و قدرت شنوايى من چند برابر شده است ، و صداها را به راحتى مى شنوم و مى فهمم (141).
شفاى بيمار مبتلا به درد زانو
ابو بكر بن اسماعيل مى گويد: به امام جواد عليه السلام عرض كردم : كنيز يا دخترى دارم كه در ناحيه و قسمت زانو احساس درد مى كند، و موجب ناراحتى او شده است .
فرمود: او را نزد من بياور، او را نزد حضرت بردم ، سوال كرد: از چه چيزى ناراحتى ؟
گفت : زانويم مرا اذيت مى كند، امام عليه السلام از روى لباس دست مباركش را بر زانويش كشيد: پس از آن از درد زانو شكايت نكرد، و شفا گرفت (142).
شفاى بيمار مبتلا به تنگى نفس
محمد بن عمر بن واقد رازى مى گويد: برادرم به بيمارى تنگى نفس مبتلا بود و به سختى مى توانست نفس بكشد، روزى همراه برادرم خدمت امام جواد عليه السلام رسيده و مشكل بيمارى برادرم را به عرض ايشان رساندم و تقاضا كردم براى شفاى بيمارى او دعا كند.
امام عليه السلام بى درنگ فرمود: عافيت و سلامت را به او باز گرداند.
با دعاى حضرت ، برادرم از بيمارى نجات يافت ، از محضر امام بيرون آمديم ، و او تا پايان عمر هيچگاه به آن بيمارى دچار نگشت .
محمد بن عمر مى گويد: من نيز در قسمت كمر و بالاى ران پا، دردى را احساس مى كردم كه هفته اى چند بار موجب آزار و ناراحتى ام مى شد، و هر چه مى گذشت درد شديدتر شده و رهايم نمى كرد، بار ديگر كه خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم ، تقاضا كردم تا براى شفاى بيمارى خودم نيز دعا كند.
امام عليه السلام فرمود: خداوند عافيت و سلامتى را به تو نيز باز گرداند.
پس از دعاى وى ، شفا يافته ، و تا امروز هيچ گاه به آن درد مبتلا نشدم (143).
تغيير شكل و چهره ى امام عليه السلام
امام جواد عليه السلام غلامى داشت كه نامش ((عسكر)) بود، او را در راه خدا آزاد كرد تا مانند ساير انسانها، آزادانه زندگى كند. مى گويد: چند روز پس از آزادى ، به ديدار مولايم شتافتم ، وقتى كه وارد منزل شدم ، امام را ديدم كه در ميان ايوانى به مساحت حدود ده ذراع ، نشسته بود، رنگ چهره و بدن آن حضرت مرا به خود مشغول نمود و با خودم گفتم : چه بدن نورانى و صورت گندمگونى ! اين سخن در عالم ذهن و قلبم شكل گرفته بود و هنوز بر زبان جارى نساخته بودم كه ديدم بدن امام در قسمت طول و عرض شروع به بزرگ شدن نمود و آنقدر بزرگ شد كه تمام ايوان را فرا گرفت ، لحظاتى بعد دوباره رنگ چهره اش تغيير كرد و همچنان از صورتى به صورت ديگر در مى آمد، گاهى سياه و تيره و گاهى مانند برف سفيد، و لحظاتى ديگر قرمز به رنگ خون و سپس به حالت اول باز مى گشت .
شگفت زده از اين همه عجايب ، در حالى كه ترس وجود مرا فرا گرفته بود، بى هوش نقش بر زمين شدم ، وقتى كه به هوش آمدم ، ديدم امام كنار من نشسته است و فرمود اى عسكر! ايمان و معرفت شما مردم نسبت به ما بسيار ضعيف و محدود است ، و هنوز در حالتى از شك و ترديد بسر مى بريد، به خداوند يكتا و يگانه سوگند! به مقام واقعى ما معرفت پيدا نمى كنيد مگر كسى كه خداوند عنايتى به او بنمايد و او را ولى و دوست ما قرار دهد.
عسكر مى گويد: با خود عهد كردم كه از آن پس هيچ گاه فراتر از آن چه بر زبانم جارى مى شود، در ذهنم نگذرانم و به آن انديشه نكنم (144 ).
تغيير رنگ موهاى سر و صورت
موهاى پيج در پيچ ، پر پشت و سياه ، چهره ى زيبايى از امام جواد عليه السلام ساخته بود؛ ابراهيم بن سعد (سعيد) مى گويد: روزى در محضر امام عليه السلام بودم و چهره ى زيباى وى مرا به شدت مجذوب خودش نموده و غرق در تماشاى سيماى ظاهرى و معنوى آن حضرت شده بودم ، كه ناگهان امام عليه السلام دست مباركش را به موهاى سرش كشيد و من در كمال تعجب مشاهده كردم همه ى موهاى سر وى ، سرخ شد و به رنگ خون درآمد، دوباره دست به موهايش كشيد و به رنگ سفيد درآمد، سپس با پشت دست موهايش را مسح نمود. به صورت اول كه رنگ سياه بود در آمد؛ همچنان كه با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره ى مبارك امام مى نگريستم ، به خود آمده و متوجه شدم كه آن حضرت با اين كار، گوشه اى از قدرت امامت و ولايت خويش را به من نماياند.
آن گاه امام عليه السلام فرمود: اى فرزند سعد! آنچه ديدى يكى از نشانه هاى امامت است .
گفتم : پدر بزرگوارت امام رضا عليه السلام دست بر خاك و شن مى گزارد، پس به طلا و نقره تبديل مى شد!
فرمود: مردم زمان پدرم گمان مى كردند كه او نيازمند اموال و دارائيهاى آنان است و چنان چه به او كمك نكنند، بيچاره و فقير و درمانده خواهد شد، از اين رو سنگريزه ، و شن و خاك را به طلا تبديل مى نمود تا به مردم اعلان نمايد، كه از ثروت آنان بى نياز است ، بلكه گنج هاى زمين در اختيار اوست و اين مردم نيازمند او، و در حقيقت ريزه خوار سفره ى او مى باشند(145)
(ه ) معجزات امام عليه السلام درباره ى حيوانات
رسيدگى به شكايت گوسفند
على بن اسباط مى گويد: در سفرى همراه امام جواد عليه السلام و در ركاب آن حضرت بودم ؛ هنگام خارج شدن از شهر كوفه ، در بين راه با گله ى گوسفندى مواجه شديم كه چوپانى سرپرستى آنها را به عهده داشت .
وقتى كه به نزديكى آنها رسيديم ، گوسفندى از گله جدا شد و به طرف امام آمد، آن قدر به آن امام نزديك شد كه گويا صاحب و مالكش را پيدا كرده است ، امام به گونه اى با او رفتار مى كرد كه گويى با او هم سخن شده است .
امام فرمود: به چوپان بگو نزد من آيد.
وقتى به نزد وى آمد، فرمود: اين گوسفند از دست تو شكايت دارد و مى گويد: چوپان هر شب شير پستان مرا مى دوشد و چيزى براى صاحب من نمى گذارد، آيا مى دانى اين كار خيانت و ظلم در حّق صاحب اين گوسفند است ؟ اگر توبه نكنى در حقّت نفرين مى كنم و از خداوند مى خواهم تا عمرت را كوتاه كند.
چوپان پس از شنيدن سخنان امام عليه السلام ، از وى عذر خواهى نمود، دست و پاى آن حضرت را بوسيد و به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر و ولايت اءئمه ى معصومين عليهم السلام گواهى داد، و سپس گفت : تو را به خداوند جهانيان سوگند مى دهم تا راز اين قصّه ، و هم سخن شدن با حيوانات و فهميدن زبان آنان را، برايم را روشن نمايى !
امام جواد عليه السلام فرمود: پيشوايان معصوم و جانشينان پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم ، بندگان ويژه ى خداوند، و خزانه داران علم و دانش ، و آگاهان به امور پنهان و آشكار، و مورد اكرام و احترام خداوند مى باشند، پس ريشه ى دانش و علوم ما از سرچشمه ى زلال و پر فيض الهى مى باشد(146).
سخن گفتن با زبان حيوانات
آشنايى با زبان حيوانات و سخن گفتن با آنها نيازمند دانش و آزموده هائى است كه فقط به پيامبران بزرگ الهى و جانشينان آنان عليهم السلام عطا شده است ؛ همانگونه كه خداوند به حضرت سليمان عليه السلام كه از پيامبران بزرگ الهى است قدرت و دانشى عطا كرده كه مى تواند با حيوان كوچكى مانند مورچه ، سخن بگويد و سخن او را بشنود.
پس چنان چه در لابلاى كتب تاريخى و حديثى داستانهايى را مربوط به معصومان مى بينيم و مى خوانيم ، تعجب آور نخواهد بود، چرا كه اينها گوشه هايى از قدرت و توان علمى شايسته ترين بندگان خداوند، روى زمين است .
امام جواد عليه السلام همانند اجداد و پدران بزرگوارش ، گاه گاهى با نشان دادن قدرت خويش و پرده هاى شك و ترديد و جهالت را از مقابل چشم انسان هاى سطحى نگر و كوته انديش زمان خويش بر مى داشت ؛ هم سخن شدن با حيوانات و گوش دادن به صداى برآمده از حلقوم آنان - در زمانى كه همه فكر مى كردند سخن مفهوم دار و با معنا مخصوص آدميان است و بس - يكى از رازها و نشانه هاى وى را نشان مى دهد.
محمد تنوخى مى گويد: امام جواد عليه السلام را ديدم كه دست به سر و گوش گاوى مى كشد و سخنانى را نيز بر زبان مى راند، و حيوان هم به علامت فهميدن سرش را تكان مى دهد.
نزديك تر رفته و عرض كردم : سخن گفتن شما را با حيوانات ديده و شنيده ام ، ولى مى خواهم به دانم ، آيا حيوانات هم با شما سخن مى گويند؟
حضرت آيه اى از سوره ى نمل تلاوت نمود اعلمنا منطق الطير و اءوتينا من كل شئ (147). ((ما زبان پرندگان را تعليم يافته ايم و از هر چيزى به ما داده شده است ))، سپس خطاب به حيوان فرمود: بگو: ((لا اله الا الله وحده لا شريك له )) و دست مباركش را به سر حيوان كشيد.
حيوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جارى نمود(148).
(و) معجزات امام عليه السلام درباره ى درختان
بارور شدن درخت خشكيده ى سدر
خبر ازدواج حضرت جواد عليه السلام با اءم الفضل دختر مامون در همه ى شهرها و مناطق پخش شده بود، برخى از وقوع اين ماجرا ناراحت و برخى شادمان بودند؛ روزها و شب ها مى گذشت ، امام تصميم گرفت به مدينه جدش رسول خدا مسافرت نمايد؛ گويا اين مسافرت ، اولين مسافرتى بود كه پس از ازدواج با ام الفضل صورت مى گرفت ، و مبدا و مقصد آن از بغداد به سوى مدينه بود؛ گروهى از مردم بغداد با شنيدن خبر مسافرت امام عليه السلام ، خود را به خيابان باب الكوفة رسانده تا او را مشايعت و بدرقه نمايند؛ مسافرت آغاز شد، همچنان كه راه را مى پيمودند، زمان نيز سپرى مى شد، و تاريك شدن هوا، فرا رسيدن غروب خورشيد و لحظه ى انجام فرضيه ى مغرب را حكايت مى كرد، در ميانه ى راه و نزديك منزل شخصى به نام مسيب ، مسجدى بود با بناى بسيار قديمى ، امام از مركب پياده و داخل مسجد شد و ظرف آبى طلبيد، پس از آماده شدن آب ، پاى درخت سدر خشكيده اى كه در حياط مسجد بود، نشست و وضو گرفت تا زيادى آب وضوى وى در پاى اصله ى درخت به ريزد، سپس به نماز ايستاد، در ركعت اول ((حمد)) و ((اذا جاء نصر الله )) را خواند، و در ركعت دوم سوره ى ((حمد)) و ((قل هو الله احد)) را قرائت نمود، سپس دستها را مقابل صورت بالا برد و قنوت نماز را به جاى آورد، و در ركعت سوم پس از تشهد و سلام نماز، مقدارى نشست و سپس بدون تعقيبات نماز، براى خواندن نافله ى مغرب برخاست ، و پس از آن ، تعقيب خوانده و دو سجده ى شكر به جاى آورد و به نمازش پايان داد و از مسجد خارج شد.
نماز گزاران ، وارد صحن مسجد شده ، و با شگفتى ديدند كه درخت سدر خشكيده ، سر سبز شد و ميوه داده است ، همگى به غير از امام عليه السلام حيرت زده بودند، برخى ميوه ى آن را مى چيدند و مى خورند، و برخى برگهاى تر و تازه ى آن را در لابلاى انگشتانش مى سائيدند؛ آرى قطره هاى وضوى امام كار خود را كرده بود(149).
تبديل برگ درخت زيتون به سكه طلا
ابراهيم بن سعيد مى گويد: امام جواد عليه السلام تعدادى از برگهاى سبز درخت زيتون را چيده ، و آن را در لابلاى دستهايش محكم قرار داده بود، مشغول سخن گفتن با آن حضرت بوده و از هر موضوع و مسئله اى با او گفتگو مى كردم نگاهم به دستهاى حضرت افتاد، ديدم برگهاى سبز زيتون تبديل به سكه هاى زرين طلا شده است ، تعدادى از سكه ها روى زمين افتاد، و من آنها را برداشته و در حالتى از شك و ترديد، داخل كيسه اى گذاشته و با خودم نجوا مى كردم : به بازار مى روم ، و با آنها متاع و كالايى مى خرم ، و اگر طلاى واقعى نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهميد.
وقتى كه وارد بازار شده و اجناس مورد نياز را خريدارى و سكه ها را تحويل دادم ، ديدم هيچ كس سخنى نمى گويد و اعتراضى شنيده نمى شود، فهميدم كه امام هدفش متنبه ساختن و تقويت پايه هاى اعتقادى من نسبت به مساله ى امامت و قدرت و توانايى اوصيا پيامبر اكرم بوده است (150).
(ز)معجزات امام درباره ى جمادات
احادیثی از امام جواد علیه السلام
امام جواد علیه السلام:
1ـ «الْمُؤْمِنُ یَحْتَاجُ إِلَی ثَلاثِ خِصَال: تَوْفِیق مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَاعِظ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُول مِمَّنْ یَنْصَحُهُ».(مستدرک الوسایل، ج 8، ص 329)
مؤمن نیازمند سه صفت است؛ توفیقی از جانب خدا و واعظی از طرف خودش و پذیرش نصیحت خیرخواهان.
2ـ «مَنْ أَصْغَی إِلَی نَاطِق فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ کَانَ النَّاطِقُ عَنِ اللَّهِ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ وَ إِنْ کَانَ النَّاطِقُ یَنْطِقُ عَنْ لِسَانِ إِبْلِیسَ فَقَدْ عَبَدَ إِبْلِیسَ».
(مستدرک الوسایل، ج 17، ص 308)
کسی که به سخنرانی شخصی گوش دهد او را عبادت کرده، پس اگر گوینده از خدا بگوید او خد ارا پرستیده است و اگر گوینده از زبان ابلیس بگوید، پس او ابلیس را پرستیده است.
3ـ «إِنَّکُمْ لَنْ تَسَعُوا النَّاسَ بِأَمْوَالِکُمْ فَسَعُوهُمْ بِطَلاقَةِ الْوَجْهِ وَ حُسْنِ اللِّقَاءِ»(بحارالأنوار، ج 74، ص 384)
شما نمی تواند با اموال خود همه مردم را پوشش دهید پس با گشاده رویی و خوش برخوردی، همگان را مشمول لطف خود قرار دهید.
4ـ «مَنْ عَمِلَ عَلی غَیْرِ عِلْم ما یُفْسِدُ أَکْثَرُ مِمّا یُصْلِحُ».
(منتهی الآمال، ج 2، ص 228)
کسی که کاری را بدون علم و دانش انجام دهد، افسادش بیش از اصلاحش خواهد بود.
5 ـ «قلَّةُ العِیالِ اِحدَی الیَسارَینِ»(بحارالأنوار، ج 50، ص 100)
کمی اهل و عیال (و اولاد) یکی از دو توانگری است.
6ـ «اَلقَصدُ اِلی اللّهِ تَعالی بالقُلُوبِ اَبلَغُ مِن اِلقابِ الجَوارِحِ بِالاَعمالِ»(تحف العقول، ص 235)
آهنگ خدا را در دل داشتن، رساتر است از آن که اعضاء و بدن را با انجام اعمال به رنج و زحمت اندازیم.
7ـ «مُلاقاة الاِخوان نُشرَةٌ وَ تَلقِیحٌ لِلعَقلِ وَ اِن کان نَزرا قَلیلاً».
(منتهی الآمال، ج 2، ص 229)
دیدار برادران دینی باعث، شادابی و زیادی عقل می شود هر چند مدّت دیدار کم باشد.
8 ـ «مَنِ استَفادَ اَخا فِی اللّهِ فَقدِ استَفادَ بَیتا فی الجَنّةِ».
(منتهی الآمال، ج 2، ص 228)
کسی که از برادر دینی و خدایی خود بهره برد در (جهت اصلاح، درون و نیکو شدن اخلاق) به حقیقت خانه ای در بهشت (به عنوان پاداش) بهره اوست.
9ـ «الدُّنیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَومٌ وَ خَسِرَ آخَرُون».
(تحف العقول، ص 574)
دنیا بازاری است که عدّه ای در آن سود، می برند و عدّه ای دیگر زیان.
10ـ «مَن رَضِیَ بالعافیَةِ مِمَّن دُونَهُ رَزَقَ السَّلامَة مِمَّن فَوقَهُ».
(منتهی الآمال، ج 2، ص 230 ـ 231)
کسی که رضایت دهد به عافیت و سلامت زیردستان خویش، روزی او خواهد شد از کسانی که برتر از اوست.
11ـ «مُجالسَةُ الاَشرارِ تُورِثُ سُوءَ الظَنِّ بالاَخیارِ».
(فصول المهمة، ص 291 ـ 289)
همنشینی با بدان بدگمانی نسبت به خوبان و نیکان را در پی دارد.
13ـ «مَن دَخَلَهُ العُجبُ هَلَکَ».(منتهی الآمال، ج 2، ص 231 ـ 230)
هر کس دچار عجب و (خودپندی و غرور ناشی از عبادت و خیر) شود هلاک شده است.
14ـ «لاتکُن وَلِی اللّهِ فِی العَلانیه وَ عَدُوّا لَهُ فِی السِّرِ».
(منتهی الآمال، ج 2، ص 229)
نباش دوست خدا در آشکار و علن، و دشمن خدا در باطن و پنهان (مبادا با زبان اظهار دوستی، ولی با رفتار خود، اظهار دشمنی کنی).
15ـ «التّدبیر قبل العمل یؤمنک من النّدم».
(منتهی الآمال، ج 2، ص 231 ـ 230)
تدبیر و برنامه ریزی (در هر کاری قبل از اقدام) انسان را از افتادن در پشیمانی، حفظ و نگهداری می کند.
16ـ «عزّ المؤمن غناه عن النّاس».(ر.ک: منتهی الآمال، ج 2، ص 228)
17ـ «اَلثِّقَةُ بِاللّهِ تَعالی ثَمَنٌ لِکُلِّ غالٍ وَ سُلّم لِکُلّ عالٍ».
(ر.ک: منتهی الآمال، ج 2، ص 228)
اعتماد به خدای متعال بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبه ای است.
18ـ «مَنِ اسْتَحْسَنَ قَبیحا کانَ شَریکا فیه»
(شبلنجی، نورالابصار، ص 181 ـ 180)
آن که کار زشتی را نیکو شمارد، در آن کار شریک است.
19ـ «من وعظ أخاه سرّا فقد زانه و من وعظه علانیةً فقد شانه».(شبلنجی، نورالابصار، ص 181 ـ 180)
کسی که برادر مؤمن خود را پنهانی پند دهد، او را آراسته، و کسی که آشکارا و در حضور دیگران نصیحت کند، چهره اجتماعی او را زشت ساخته است.
اى فرزنـــد آدم! به پدر و مــادرت نیكى كن و صله رحــم داشته باش تا خداوند، كــــــارت را آســان و عمــــرت را طولانى بگردانــد. پــروردگــارت را فرمان ببر تا خردمند به شمـــار آیى و از اونافرمـــانى نكن كه نادان شمرده مى شوى. // پیامبر اکرم (ص)
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان واژه های آسمانی،پیام های نورانی و آدرس yareasamani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
yareasamani.loxblog.com